هنوز برایت می نویسم
درست شبیه پسرکی نابینا که هر روز برای ماهی قرمز مرده اش غذا می ریزد . . .


گونه هایت را برای دست هایم می خواهم
پیشانی ات را برای لب هایم
خودت را برای زندگی ام
می بینی ؟
برای خودم هیچ نمی خواهم ؟!


در هوای آغوشت سخت خمارم
دوای دردم را می خواهم،
دستان تو...



ادم بشو نیستم بالبخندت خر میشوم بادوریت سگ میشوم



زیباترین حرفی که بهم گفت و خیلی به دلم نشست :
« من تو رو برای یکی دو روز نمیخوام »
زیباترین حرفی که بهش زدم و هیچوقت نفهمید :
« تو همه زندگی من شدی »



 عشق یعنی آنجا که دهانها جسارت گفتن ندارند قلب ها می زنند زیر آواز !



 وقتی سردم میشود کافیست حریر نازک خیالت را دور تا دور خودم بپیچم ؛ تا ابد گرم گرمم …



دلم میخواد فریاد بزنم بگم : من مترسک خاطرات تو نیستم ، درست مثل دیوانه ای که اصرار دارد بگوید : من دیوانه نیستم !
راستی ! گفته بودم ؟ “من دیوانه نیستم”



 بی خیالت که میشوم ، در کوچه های علی چپ دنبال دلم می گردم !



 با فنجانی قهوه هم میتوان مست شد اگر کسی که باید باشد باشد !



 خواستم هرچه را که بوی تو میداد بسوزانم ؛ جانم آتش گرفت !